امروز صب حدود ساعتای ٨ من لگد زدنام شروع شد ولحظه به لحظه بیشتر دلم میخواست که به دنیا بیام و مامان و بابا و داداشی جونمو ببینم .به خاطر لگدای من بابا امیرم مامانیمو برد بیمارستان .بعد از کلی انتظار من ساعت ٥ و رب به دنیا اومدم.وای خدای من چه دنیای قشنگی !اولین کسایی که من بعد از تولدم دیدم بابا امیرم و داداش محمدم وخاله زهره و مامان بزرگم بودن.من کلی اون روز گریه کردم تا شب هم خاله زهره پیشم بود. شب حدود ساعت ١ من با یه چهره ی جدید آشنا شدم الون دختر خاله ی من فاطمه جون بود .اون و خاله زهره تا صب بالای سر من و مامانیم بودن.من و مامانم صب ساعت ١١ با مامان بدری و مامان سکین و فاطمه جون و بابایی اومدیم خونه.من اصلن خوابم نمیومد و ...